ورود سپاهی و بسیجی و خوک وزالو ونماینده مجلس ممنوع میباشد

Dec 29, 2011

مجلس هشتم یا محشر خر



کثافت کاری اخیر وکیل الدوله های مجلس هشتم من را به یاد میرزاده عشقی انداخت که در بارۀ مجلس چهارم ِ آن زمان سروده بود. دیدم چه حسن تصادفی ! چهار شده هشت اما طویله همان است که بود. پس کمی شعر میرزاده را دست کاری کردم که قبای کهنه به قامت مجلس هشتم راست بیاید. بیشتر ابیات از متن اصلی است و دخل و تصرف های این حقیر روشن تر از آن است که بخواهم با گیومه یا تغییر فونت متمایزشان کنم. شک ندارم که شادروان عشقی هم از ناخنک بنده راضی است.


این مجلس هشتم به خدا ننگ بشر بود! ...........................دیدی چه خبر بود؟

هرکار که کردند ضرر روی ضرر بود........................دیدی چه خبر بود؟

این مجلس هشتم خودمانیم، ثمر داشت؟..........................والله ضرر داشت

صد شکر که عمرش چو زمانه به گذر بود.....................دیدی چه خبر بود؟

دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت ......................باد همه در رفت

ده مژده که عمر وکلا عمر سفر بود ............................دیدی چه خبر بود؟

آن کس که بود حرفۀ اصلیش گدایی........................... . " آقای رسایی"

در بی شرفی عبرت تاریخ سیر بود.............................دیدی چه خبر بود؟

آن کس که به حق هست ز اوباش و اراذل....................."حدادک ِ جاهل"

یک ملتی از پستی او خون به جگر بود......................... .دیدی چه خبر بود؟

آن مردک خائن که گرفت از همه کس مزد..................... "آن کوچکف دزد"

ای کاش که بر گردن او تیغ تبر بود.............................دیدی چه خبر بود؟

آقای رئیس الوکلا نیز که دانی..................................." آن لاری ِ جانی"

هم نوکر آقا بد و هم فکر دَدَر بود ................................ دیدی چه خبر بود؟

دیدی که "مطهر" همه را دست به سر کرد؟...................درب همه تر کرد

در مجلس هشتم خر نر بر خر نر بود............................دیدی چه خبر بود؟

این مجلس هشتم چه بگویم که چه ها داشت؟................... بنیادگرا داشت

صحنش به خدا قحطی ابناء بشر بود............................ دیدی چه خبر بود؟

این مجلس مفلوک که زد کوس خدایی ............................ از ترس "مشایی"

شلوار ز پا کنده و همواره دَمر بود............................... دیدی چه خبر بود؟

از بس که شد آبستن و زائید فراوان............................. قاطر شده ارزان

گویی کمر دولت "محمود" فنر بود ............................... دیدی چه خبر بود؟

این مجلس شورا نبد و بود کلوپی................................. یک مجمع توپی

از راهزن و گردنه گیر و سر خر بود........................... دیدی چه خبر بود؟

برگرفته از وبلاگ کابوس اقلیمی

Dec 24, 2011

لعنت به توای حکومت ننگین اسلامی که عمرمارو سوزوندی


حوصله ندارم اما همه ی قصه رو میگم

همه ی قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم
بزار صحبت کنیم این بار جای این که بنویسیم
راجع به دو جین سوالو یه سری عقده ی بدخیم
می دونم که دیگه مردم مرگ من موقتی من نیست... ادامه ...
این جواز دفن و کفن یه صدای لعنتی نیست
توی این بحبوحه ی شک وسط این همه بحران
خودمو گوشه ی آسفالت جا گذاشتم تو اتوبان
ژست بی خوبی منگی واسه من نگیر دوباره
کسی که جلوت نشسته عصبی و لت پاره
من دیگه اصلا نمیخوام تیغو رو رگم بسرم
پایتخت دود و گوگرد قهرمان فصه ی مرگ

اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)

خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی می کرد
واسه انفجار قلبت شعر من خودکشی می کرد
جعبه جعبه استخونو غم پرچمای بی باد
کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
من با زندگی شعرم یا با تو شوخی نداشتم
واسه تو شوخی بودیم ما خیلی تلخه سرنوشتم
حالا هی غلط بگیر از دیکته های نانوشته ام
یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم

اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)

بین این صد تا اتوبان یه مسیر منحنی نیست
که کسی پشت سرم هی نده فرمان واسه ی ایست
وقتی آژیر رو کشیدن توی گوش لت و پارم
خودم عین بمب دستی شعرم هم شد انفجارم
یه نفر رو در و دیوار خون خاطره می پاشه
یه نفر که میگه این بار بزار انگشت رو رو ماشه
خیلی ساده نرسیدی سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده گرگه زد به گله ی ما

اگه چیزیو نگفتم توی خاطرم نمونده
متاسفم که ذهنم خاک قصه رو تکونده
تسمه ی دلم برید و من از اون دقیقه لالم
یه سری تصویر موهوم ساخته میشه تو خیالم
ببین این زخمای کهنه دیگه پانسمان نمیشن
شدن عین تیر آخر وسط جمجمه ی من

منزوی شو توی قلبت ،ی اد کارون شب دجله
سر کوچه های بن بست ، یاد حجله پشت حجره
بچه های خاک و بارون، یادته ریختن تو میدون
مادراشون پشت شیشه، پدراشون ته دالون
پس چرا با تو غریبست، نسل بی خاطره ی من
یادمون نیست که چه جوری، واسه همدیگه می مُردن
پاش بیفته باز دوباره، روی مغربت می بارم
باز توی منطقه ی مین ، دست و پامو جا می ذارم

اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقانه (2)

اسم پایتختو با خون ، می نویسم واسه یادداشت
تنها چیزی که تو دنیا ، روی پاهام نگهم داشت
سر و ته کنم تو جاده ، مقصدم تهش همین جاست
وسط برجای تهرون ، ازدحام شعر و رویاست
می گذره این روزا از ما ، ما هم از گلایه هامون
عادی می شن این حوادث ، اگه سختن اگه آسون
توی پاییزمجاور ، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم ، بزنیم به سیم آ

Nov 29, 2011

محرم تشریفش را آورد



‫خاک دو عالم بر سر ملتی شده است که فرهنگ شیون و زاری را با تعصب هر چه تمام تر در حالی که نشانی از اجداد صلح دوست تاریخی اش نمانده است زنده نگه می دارد! واقعن چیه این برچسب معمایی شیعه!اسلام میترایی شده؟؟؟ میترای مسلمون؟ کاسه داغتر از آش؟...هر چی که هست مبارک منتفعان شریفش ما که جز نفرت چیزی ندیدیم ازشون! به نام اسلام و تاریخ شیعه بر ایرانی از همه جا مونده بلا می باره...‬

پی نوشت: اینهمه میگن اسلام دین رحمت هستش میشه بفرمایید اینهمه خشونت در دین اسلام از کجایش می آید؟










Nov 24, 2011

کودک و مادربزرگ و کتاب خدا

بچه : مامان بزرگ این چه کتابیه تو چند ماهه داری میخونی و تموم نمیشه؟
مامان بزرگ : این قرآنه عزیزم ، تموم شده من هی دوباره میخونمش
بچه : کی امتحانشو دارین؟
... مامان بزرگ : با لبخند ، چند سال دیگه عزیزم
بچه : فهمیدنش خیلی سخته؟
مامان بزرگ : نه
بچه : پس چرا اینقدر هی دوباره میخونیش؟
مامان بزرگ : آخه من قصه هاشو خیلی دوست دارم
بچه : مامان بزرگ مگه قصه ها رو از شما امتحان میگیرن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم این کتاب خداست و من باهاش دعا میکنم
بچه : مامان بزرگ تو با کتاب قصه دعا میکنی؟
مامان بزرگ : عزیزم این قصه های کتاب خداست
بچه : مامان بزرگ کتاب خدا یعنی چی؟
مامان بزرگ : یعنی کتابی که خدا حرف هاشو به پیغمبرخودش میگه که به ما بگه
بچه : چرا خدا خودش به ما نمیگه؟
مامان بزرگ : خدا که حرف نمیزنه عزیزم
بچه : پس چیجوری با پیغمبر خودش حرف میزنه ؟
مامان بزرگ : با اونم حرف نمیزنه بهش وحی میفرسته
بچه : وحی چیه مامان بزرگ؟
مامان بزرگ : دستورهای خداست که با یک فرشته ای به پیغمبرش میگه
بچه : فرشته مگه حرف میزنه؟
مامان بزرگ : آره اما فقط با پیغمبر خدا
بچه : منم میتونم پیغمبر بشم؟
مامان بزرگ : نه
بچه : چرا؟
مامان بزرگ : آخه خدا پیغمبر ها رو از اول خودش انتخاب میکنه
بچه : اونا مگه با ما فرق دارن؟
مامان بزرگ : نه عزیزم
بچه : اگه فرق ندارن پس چرا خدا منو انتخاب نمیکنه؟
مامان بزرگ : آخه دیگه خدا پیغمبر انتخاب نمیکنه ، همه حرفاشو گفته
بچه : آها پس دیگه خدا قصه بهتری بلد نیست بگه؟
مامان بزرگ : با لبخند ، نه عزیزم این بهترین قصه هاش بوده دیگه
بچه : مامان بزرگ میشه من کتاب رو ببینم؟
مامان بزرگ : آره عزیزم اما تو دستهات کثیفه و گناه داره ، خودم نشونت میدم
بچه : مامان بزرگ اینکه داستانهاش عکس نداره؟
مامان بزرگ : با لیخند ، نه نداره عزیزم
بچه : مامان بزرگ این چرا اینجوری نوشته؟
مامان بزرگ : این به زبون عربی نوشته عزیزم
بچه : مامان بزرگ مگه تو عربی بلدی؟
مامان بزرگ بعد از چند ثانیه سکوت : نه عزیزم
بچه : آها پس تازه فهمیدم چرا اینقدر میخونیش
مامان بزرگ : سکوت !!!


متن برگرفته از یک ایمیل ارسالی

Nov 16, 2011

شاهد بی سوادی بنگاه خبر پراکنی دولتی


براثبات بی سوادی این بنگاه دروغ پراکنی دولتی که از اموال بیت المال روزی میخورد و خود را بزرگترین خبرگزاری فارسی زبان دنیا نیز میخواند همین بس که نوشتن درست کلمه ای را که هر روز و هر روز از آن استفاده کرده وبه این و آن برچسب میزند را نمیداند!تاسف آور استمهدورالدم در فرهنگ دهخدا


Nov 12, 2011

سخنرانی بسیارمهم شاه فقید ایران در مورد نفت

Link
سرنخ بسیاری از وقایع را اینجا بجویید





Feb 10, 2011

برسد به دست آقای خامنه ای برای قرائت در صبح باشکوه 22 بهمن


نامه نرگس محمدی همسر تقی رحمانی به دادستان نظام اسلامی نوشته شده است اما گیرنده اصلی اش علی خامنه ای است که همه قدرت در قبضه اوست. اوست که باید پاسخ دهد




به نام خداوندی که رحمت او وسیع و دائم است بر همه بندگان

جناب آقای جعفری دولت آبادی دادستان محترم تهران

با سلام و احترام

اینجانب نرگس محمدی همسر تقی رحمانی این شکوائیه را خدمت حضرتعالی می‌نویسم و درخواست رسیدگی عاجل دارم

شب گذشته، ساعت 20:30 صدای زنگ منزل به صدا درآمد. سؤال کردم کیستید؟ گفتند با آقای رحمانی کار داریم. سری چرخاندم و تقی را صدا کردم. تقی در منزل نبود. گفتم نیست و آیفون را گذاشتم. من هم مشغول کار فرزندان کوچک 4 ساله‌ام بودم تا آماده خواب شوند. در را باز نکردم و کارهایم را ادامه دادم.

من در وسط هال کنار دو کودکم بودم و با آنها صحبت می‌کردم که ناگهان در حدود 2 متری خود 5-4 مرد با لباس شخصی را دیدم. آنچنان شوکه شده بودم که قادر به حرکت نبودم. زبانم بند آمده بود. من بیمار هستم. و روزی 18 عدد قرص می‌خورم و تحت مراقبت پزشکان مغز و اعصاب و اعصاب و روان و ریه هستم. بیماری دیگری هم دارم که می‌بایست عمل جراحی شوم. دست و پاهایم بر اثر faintی که کردم سست شد و روی پاهایم لغزیدم. در را گرفتم تا زمین نخورم، اما دستانم سست و بی‌جان شد. گفتم شما کی هستید و چرا بدون اجازه وارد خانه شدید. از ترس نمی‌توانستم تکان بخورم. پله‌های خانه ما مستقیم وارد هال می‌شود و آنها در ورودی کوچه را با دیلم شکسته بودند و 2 در ورودی دیگر را باز کرده بودند و بدون حتی یک یا الله یا صدایی آرام و بی‌صدا از پله‌ها بالا آمده بودند و من یک باره با دیدن چهره مردان ناشناس و در حالی که لباس نامناسبی بر تن داشتم و روسری بر سر نداشتم و آماده خواب بودم، زبانم بند آمده بود. در مقابلشان ایستادم و علی و کیانا، بچه‌های مظلوم و بی‌پناهم را به آغوش کشیدم تا نترسند. آنها مرتب از من می‌پرسیدند این ها دزدند؟ بعد از جر و بحث که در منزل من چه می‌کنید و من روسری ندارم، در مقابلم ایستادند و اجازه دادند تا بروم شال بردارم.

به زحمت خودم را روی زمین کشیدم و یک شال از کشوی اتاق برداشتم و در مقابل دیدگان مردان ناشناس بر سر انداختم. نتوانستم مانتو بپوشم و لباس عوض کنم. روی زمین افتاده بودم. تقی واقعا پیش ما نبود و من هم چون مشغول خواباندن بچه‌ها بودم متوجه نشده بودم که تقی برای تنظیم درجه شوفاژ به موتورخانه رفته است.

به هر حال آنها در ورودی حاج خانم (صاحب‌خانه) را نیز شکستند و وارد منزل وی هم شدند. حاج خانم بعدا می‌گفت من روی تخت در اتاق خواب دراز کشیده بودم که دیدم چند مرد بالای سر من هستند. تقی هم در طبقه زیرزمین (2 طبقه پایین‌تر) در موتورخانه مشغول کار بوده که یک مرتبه او را دستگیر کردند.

اما بازداشت تقی رحمانی همچون بازداشت من در 20/3/89 کاملا غیرقانونی بود. هیچگونه حکم ورود به منزل ما و حکم تفتیش آن و یا بازداشت تقی رحمانی در دست مأموران وجود نداشت. هر چه گفتیم این کار شما غیرقانونی است و ما باید به پلیس 110 گزارش دهیم که مردان ناشناس بدون حکم بازداشت به طور غیرقانونی وارد منزل شخصی ما شدند و قصد بردن تقی را دارند، تلفن ما را برداشتند و اجازه زنگ زدن ندادند.

تا ساعت 23 شب منزل ما را مثل دفعه قبل زیر و رو کردند. گفتم من شماره تلفن 8 پزشک معالج خود را در موبایل و دفترچه تلفن دارم ضمن اینکه اینها 6 ماه پیش توسط مأموران اطلاعات بررسی شده، آنها را به من بدهید چون من برای مراجعه به پزشکانم به آنها نیاز دارم. اما آنها اعتنایی نکردند و هر چه دستشان آمد از منزل ما بردند. تقی هم گفت تلفن‌های ضروری نرگس را بدهید.اما ندادند. صبرم را از کف دادم. یکی از مأموران گفت ما شیر هستیم و چون شمشیر. فریاد زدم باشد چون قدرت دارید هر چه می‌خواهید ببرید حتی می‌خواهید لباس‌های ما را هم بکنید و ببرید.

من خدا را شاهد و ناظر و گواه می‌گیرم، علی و کیانا به شدت ترسیده بودند.

دادستان محترم،

نمی‌دانم رنجی را که بر من و خانواده‌ام روا می‌دارند چگونه بر قلم جاری سازم. زمانی که 20/3/89 وارد زندان اوین شدم سرحال و سالم بودم اما وقتی از آن در بیرون آمدم، با بیماری نگران‌کننده‌ای دست به گریبان بودم. 6 ماه است که تحت معالجه پزشکان هستم و هنوز من بیمارم و ناتوان. بارها درخواست کردم پاسپورتم را بدهند تا من برای معالجه از ایران بروم و ندادند. من دو کودک 4 ساله دارم. زمانی که مرا بازداشت کردند کیانا را عمل کرده بودم. ناله می‌کرد و ضجه می‌زد و گریه می‌کرد.

3 بار تا پایین پله‌ها مرا بردند و دخترم با صدای لرزان از من خواست تا او را ببوسم و بروم. 3 بار بالا آمدم و او را بوسیدم. نگذاشتم اشکم را ببیند ولی خدا شاهد است که در دل خون می‌گریستم. کیانا را عمل جراحی کرده بودم. شکمش پر از بخیه و زخم بود. همان شب ساعت 8 از بیمارستان به منزل آورده بودم. و باید مراقب بخیه‌ها می‌بودم. دختر کوچک سه سال و نیمه‌ام تب داشت. عمل جراحی سختی شده بود و من 10 شب و روز بیدار بر بالین کوچکش بودم. در زندان آرزو کردم ای کاش مادر نبودم. آیا در این سرزمین مادر بودن گناه است؟ ای وای بر ما!

این صحنه دیشب دوباره برای علی و کیانا، کودکان 4 ساله معصوم من تکرار شد. آن ها تا صبح در خواب هذیان می گفتند. چندین نوبت مأموران با تقی با الفاظ بسیار نامناسب و دور از شأن یک مأمور رسمی حکومت با صدای بلند درگیر شدند و علی و کیانا با چشمان بهت‌زده و نگران به صحنه می‌نگریستند. علی راه می‌رفت و با خودش می‌گفت از خانه من برید بیرون. بابا را اذیت نکنید.

به دلیل شوکی که بر من وارد شده بود و حمله‌های مکرر تا صبح قادر به ایستادن نبودم. 2 بار تشنج شدید کردم. ای کاش مرده بودم و دیشب را ندیده بودم.

بگذارید صادقانه بگویم دیشب وقتی مردان نامحرم ناشناس در مقابل من ایستاده بودند و مرا با سر و روی نامناسب می‌دیدند، احساس کردم در ایران نیستم. احساس کردم سرزمین مادری‌ام به تاراج رفته و من بی‌پناه در سرزمینی غریب و بیگانه‌ام. حال سؤال دارم از شمای مسئول و طلب پاسخ دارم:

آیا زنان این سرزمین، بر مردان حکومت حلال شده‌اند؟ آیا ما زنان و مادران دیگر حرمتی در این سرزمین نداریم؟ آیا با وضع ظاهری درون خانه دیدن من ، یک مادر، یک زن 37 ساله در منزل شخصی و در شب هنگام توسط مردان ناشناس و نامحرم هیچ گناهی در پیشگاه خداوند متعال نیست؟

آیا ترسیدن کودکان بی‌پناه من، زیر و رو شدن اسباب منزلم در مقابل چشمان کودکانم نه یک بار بلکه به فاصله شش ماه یک بار، موجب آزار فرزندان کوچک من نیست؟ من چگونه روان آن دو معصوم بی‌گناه را از بردن مادر، از بردن پدر و از خاطرات تلخ پاک کنم؟ خدایا دنیای کودکانه‌شان چه با خشم و بی‌رحمی مکدر شده است. علی و کیانا، مرتب با مردان ناشناس صحبت می‌کردند و با دست‌های کوچک‌شان به آنها اشاره می‌کردند که اینها وسایل ما را می‌برند. مامان آنها دزد هستند؟ بابای من را نبرید، آقا!؟ بابا نرو، مامان من بابا را می‌خواهم...

پس از بردن تقی کیانا روی موزائیک‌ها دراز کشید و با صدای بلند گریه سر داد و پدرش را می‌خواست.من مثل یک مرده و بی‌جان نقش بر روی زمین ققط او را می‌نگریستم. دختر چهار ساله‌ام را. می‌خواهم بگویم من یک انسانم، یک همسرم، یک مادرم وتکرار این همه درد و رنج دیگر در خیالم هم نمی‌گنجد.

تقی رحمانی 15 سال از عمر خود را در زندان‌های جمهوری اسلامی ایران گذرانده به جرم آزادی بیان. و این هم سهمی دیگر. من هم 1/12/89 دادگاهی خواهم شد به جرم مدافع حقوق بشر بودن و علی و کیانای کوچک و معصومم را به خدا خواهم سپرد.

بازداشت‌کنندگان خود را ابتدا از نیروی انتظامی و سپس از وزارت اطلاعات معرفی کردند و بعد ساعت 24 و30 دقیقه بعد از نصف شب از وزارت اطلاعات بازجویان بنده زنگ زدند و گفتند تقی را ما نگرفتیم. و من در هول و هراسم از این بردن تقی که نمی‌دانم چه کسانی بردند و چرا بردند. اتهامش چه بود و چرا این گونه با ما رفتار کردند. در هراسم از شکسته شدن درهای منزلم. از ورود غیرقانونی افراد ناشناس. از احساس ناامن بودن حتی در منزلم.

احساس تحقیری که از آنچه بر من دیشب گذشت، در تمام وجودم رخنه کرده، از هراس آینده علی و کیانا، از سنگدلی کسانی که باید حافظان امنیت خانواده من باشند، اما رنج و ستم و دل‌شکستگی بر من روا می‌دارند. ای خدای من ای کاش قدری با ما مهربان‌تر بودند. آیا این خواسته زیادی است؟ به خدا پناه می‌برم. این نامه را در حالی برای حضرتعالی می‌نویسم که علی و کیانا خوابندو من عازم بیمارستان و دکتر. از شما می‌خواهم تا به شکواییه من رسیدگی فرمایید. شکایت از ورود غیرقانونی مردان ناشناس، بازداشت همسرم بدون حکم بازداشت. تفتیش منزلم بدون حکم تفتیش، ورود غیرقانونی مأموران به حریم شخصی خانواده‌ام شب هنگام، اذیت و آزار روانی کودکانم، تشدید بیماری‌ام.

از یک دادستان در حکومت اسلامی خواسته‌ای مصرانه دارم ، شکایت از مردانی که مرا سر برهنه و با لباس نامناسب و در حالی می نگریستندکه بر اثر بیماری‌ام بر زمین افتاده بودم. من یک زن ایرانی و یک مسلمانم. و به خدا سوگند اگر از هر تجاوزو قانون شکنی بگذرم از تحقیری که در منزلم شدم نخواهم گذشت.

احساس می‌کنم دیگر مرگ ما را سزاوار است و بس.

در انتظار پاسخ آن مقام محترم قضایی چشم به راهم و تقاضای ملاقات فوری دارم.

با احترام- نرگس محمدی/ 21/11/89


منبع:سی میل

به نقل از: جنبش راه سبز،جرس